top.window.moveTo(0,0); if (document.all) { top.window.resizeTo(screen.availWidth,screen.availHeight); } else if (document.layers||document.getElementById) { if (top.window.outerHeight قرار عاشقانه...

پرسه های عاشـــقانه

 

پيرمرد به زنش گفت بيا يادی از گذشته های دور کنيم ،
 من ميرم تو کافه منتظرت
و تو بيا سر قرار ، بشينيم حرفای عاشقونه بگيم
پيرزن قبول کرد
فردا پيرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پيرزن نيومد
وقتی برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه
ازش پرسيد چرا گريه ميکنی؟
پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بيام...
 
 


نظرات شما عزیزان:

سیما
ساعت14:48---25 فروردين 1391
این خیلی باحال بود...
اکثر مطالبتو خودم خیلی قشنگن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:0 توسط علی نيکنام| |

Design By : Night Melody