top.window.moveTo(0,0); if (document.all) { top.window.resizeTo(screen.availWidth,screen.availHeight); } else if (document.layers||document.getElementById) { if (top.window.outerHeight پرسه های عاشـــقانه

پرسه های عاشـــقانه


تو به من خنديدی
و نمي دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پی من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام ، آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما
سيب نداشت...

نوشته شده در چهار شنبه 7 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:5 توسط علی نيکنام| |

 

اين شعر در جواب شعر زيبای كوچه (فريدون مشيری) كه تو پست قبلی گذاشتم توسط خانم سيمين بهبهانی سروده شده ، البته به زيبايی شعر كوچه نيست ولی جالبه .


بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده بخونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم ؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی 
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم،
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم،
تو ندیدی!
نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی .
چون در خانه ببستم ،
دگر از پای نشستم ،
گوئیا زلزله آمد ،
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی ، تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من ؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل ،
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدائی ؟
نتوانم ، نتوانم
بی تو من زنده نمانم .....

نوشته شده در چهار شنبه 7 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:0 توسط علی نيکنام| |

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن جشم شدم خيره بدنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد ، عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
يادم آيد (تو به من گفتی از اين عشق حذر كن
لحظه ای چند بر اين آب نظر كن
آب آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كنی چندي از اين شهر سفر كن)
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
روز اوّل كه دل من به تمنای تو پر زد
چو كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی نه پريدم ، نه گسستم
باز گفتم كه تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در 
افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
اشكی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آمد كه دگر از تو جوابی نشنيدم
پای در دامن اندوه كشيدم
نه گسستم ، نه رميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
  نكنی ديگر از آن كوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم !!!

 شعر از : فريدون مشيری

نوشته شده در 1 بهمن 1389برچسب:,ساعت 11:5 توسط علی نيکنام| |

 

بازوانت را به مستی حلقه كن بر گردنم
تا بلرزد زير بازوهای سيمينت تنم
چهره زيبای خود را از رخ من وا مگير
جز به آغوش چمن يا دامن من جا مگير
راز عشق خويش را آهسته خوان درگوش من
جستجو كن عشق را در گرمی آغوش من..

اين نه داستان است ، نه شعر است ، نه يك نثر شاعرانه ،
شايد افسانه ای بيش نباشد .
من سكوت را دوست دارم به خاطر ابهت بی پايانش
فرياد را مي پرستم ، به خاطر انتقام گمگشته در عصيانش
فردا را دوست دارم ، به خاطر غلبه اش بر فلك كجمدار
پائيز را دوست دارم ، به خاطر عدم احتياج ، عدم اعتنايش به بهار
آفتاب را می پرستم ، به خاطر وسعت روحش ، كه شب ناپديد می شود
تا ماه فراموش كند حقيقت تلخی را كه از او نور می گيرد
و زندگی...
زندگی ايده آل من است و من آن را تقديس می كنم
زيرا روزی هزار بار نابود می شود ،
ولی هرگز نمی ميرد . . .


وقتی نگاه میكردم ، از گل به خار رسيدم
با خود گفتم ، پروردگارا
چه فلسفه ايست در اين همسايگی ،
و چه حكمتيست در اين بيگانگی ...


سنگ در بركه می اندازم و می پندارم
با همين سنگ زدن ماه به هم می ريزد
كی به انداختن سنگ پياپی در آب
ماه را می شود از حافظه آب گرفت ؟!


به چه مشغول كنم ديده و دل را كه مدام
دل تو را می طلبد ، ديده تو را می جويد

 

نوشته شده در چهار شنبه 29 دی 1389برچسب:,ساعت 13:21 توسط علی نيکنام| |

 

عجب صبری خُــدا دارد !
اگر من جای او بودم همان يك لحظه اوّل
كه اوّل ظلم را مي ديدم از مخلوق بی وجدان
جهانرا با همه زيبايی و زشتـی
بروی يكدگر ، ويرانه می كردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
كه در همسايه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عيش و نوش می ديدم ،
نخستين نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پيمانه می كردم .
اگر من جای او بودم
كه می ديدم يكی عريان و لرزان ، ديگری پوشيده از صد جامه رنگين ،
زمين و آسمانرا واژگون ، مستانه می كردم .
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها يكی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران ليلی ناز افرين را كو به كو ،
آوراه و ديوانه ميكردم .
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشّاق سرگردان ،
سرا پای وجود بی وفا معشوق را پروانه می كردم .
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم...
همين بهـتر كه او خود جای خود بنشيند و تاب تماشای تمام زشتكاريهای اين مخلوق را دارد
 و گرنه من بجـای او چو بودم ، يكنفس كي عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه می كردم
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

 شعر از : معينی كرمانشاهی

نوشته شده در دو شنبه 23 دی 1389برچسب:,ساعت 12:0 توسط علی نيکنام| |

نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
دُردی کش خُمخانه تزویر وریا بود
پرورده مریم هم اگر، چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت ، جداکردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را
در رهگذر باد ، رها کردی و رفتی ...

نوشته شده در سه شنبه 22 دی 1389برچسب:,ساعت 8:0 توسط علی نيکنام| |



پرنده های قفسی ، عادت دارن به بی كسی
عمرشونو بی همنفس ، كز می كنن كنج قفس 
نمی دونن سفر چيه ؟
عاشق در به در كيه ؟
هر كی بريزه شادونه
فكر می كنن خداشونه
يه عمره بی حبيبن
با آسمون غريبن
اين همه نعمت اما ، هميشه بی نصيبن
تو آسمون نديدن خورشيد ، چه نوری داره 
چشمه كوه مشرق ، چه راه دوری داره
چه می دونن به چی می گن ستاره 
دنيا كی ها بهاره
چه می دونن عاشق می شه چه آسون 
پرنده زير بارون
قفس به اين بزرگی ، كاشكی پرنده بودم
مهم نبود پريدن ولی برنده بودم
فرقی نداره وقتی ، ندونی و نبينی
غُصت می گيره وقتی ، ميدونی و ميبينی
پرنده های قفسی ، عادت دارن به بی كسی...




 

نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1389برچسب:,ساعت 17:30 توسط علی نيکنام| |

 

 

در سرزمين ما پيوند و دوستی گناه بزرگی است ،
دستي اگر دراز كنی سوی دستها ،
هر دست در نگاه تو شمشير می شود
اينجا

 با سنگ ، غـــــــم دل می توان گفت و گريه كرد
جز سنگ با هر كس بگويی زدرد خويش ، دلگير می شود


طرح چشمـان قشنگت در اتاقم نقش بسته ...

شعر می گويم به يادت در قفس ، غمگين و خسته ...
من چه تنها و غريبم بی تو در دريای هستی ...
ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی ...

هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده های تلخ من...
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه های بی کسي...
درد بی کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد...

 بسی گفتند دل از عشق برگير
که نيرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستيم و ديديم
که او زهر است، اما نوشداروست


 

 

نوشته شده در دو شنبه 16 دی 1389برچسب:,ساعت 14:0 توسط علی نيکنام| |

من سكوت خويش را گم كرده ام
لا جرم در اين هياهو گم شدم
من كه خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سكوت ای مادر فريادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب كهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شكفت
تو مرا بردی به شهر يادها
من نديدم خوشتر از جادوی تو
ای سكوت ای مادر فريادها
گم شدم در اين هياهو گم شدم
تو كجايی تا بگيری داد من
گر سكوت خويش را می داشتم
زندگی پر بود از فرياد من

نوشته شده در دو شنبه 8 دی 1389برچسب:,ساعت 14:0 توسط علی نيکنام| |

 

تنهايی را دوست دارم زيرا بيوفا نيست

تنهايی را دوست دارم زيرا عشق دروغی در آن نيست

تنهايی رادوست دارم زيرا تجربه كردم

در كلبه تنهايی هايم در انتظار خواهم گريست 

 و انتظار كشيدنم را پنهان خواهم كرد ...

نوشته شده در 6 دی 1389برچسب:,ساعت 9:18 توسط علی نيکنام| |

Design By : Night Melody

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 10 صفحه بعد