آسمانش را گرفته تنگ در آغوش .....
ابر با آن پوستين سرد نمناکش...
باغ بی برگی...
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ......سرودش باد....
جامه اش شولای عريانی است
ور جز اينش جامه ای بايد......بافته بس شعله ی زر تار پودش باد...
گو برويد يا نرويد هر چه در هر جا که خواهد يا نمی خواهد....
باغبان و رهگذاری نيست.......باغ نو ميدان....
چشم در راه بهاری نيست....
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رويش برگ لبخندی نمی رويد
باغ بی برگی که می گويد که زيبا نيست؟....
داستان از ميوه های سر به گردون سای اينک خفته در تابوت پست خاک می گويد....
باغ بی برگی خنده اش خونی است اشک آميز.......
جاودان بر اسب يال افشان زردش می چمد در آن....
پادشاه فصل ها ....پاييز....
(مرحوم اخوان ثالث)
وقت خريدن لباس های پاييزی دقت کنيد
لباس هايی بخريد با جيب های بزرگ به اندازه ی دو دست.....
شايد همين پاييز عاشق شديد........
من غرورم را مديون بارانم هنوز
باران را سپاس که پنهان کرد اشک هايم را
باران را سپاس که آبرويم را خريد تا نفهمند آدم ها
که من از "تنهايی" نيست که قدم می زنم
"من زير باران رفتم که آسوده خاطر ببارم"
"بی آنکه بترسم از نگاه کسی "
به سلامتی باران که حفظ کرد غرورم را
سر می کشم جام وفا را امشب .
نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:
,
ساعت
23:0 توسط علی نيکنام
| |