top.window.moveTo(0,0); if (document.all) { top.window.resizeTo(screen.availWidth,screen.availHeight); } else if (document.layers||document.getElementById) { if (top.window.outerHeight قصه عشق

پرسه های عاشـــقانه

عشق اگر با تو بيايد به پرستاری من
شب هجران نكند قصد دل آزاری من
روزگاری كه جنون رونق بازارم بود
 تو نبودی كه بيایی به پرستاری من
برگ پائيزی ام و خسته دل از باد خزان
باغبان نيز نيامد پی دلداری من
اشك گرم و غم عشق آمد وجانا چه كنم ؟
گر به فردا نرسد اين شب بيداری من
من و ديوانگی و مهر و وفا يار شديم
تا تو باشی و عشق و وفاداری من
عشق اگر با تو بيايد به پرستاری من
قصه عشق شود قصه بيماری من ...

نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت 22:18 توسط علی نيکنام| |

  

حرفهايی هست برای گفتن كه اگر گوشی نبود ، نمی گوییم
و حرفهایی هست برای نگفتن ،
حرفهایی كه هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند
و سرمايه هر كسی به اندازه ی حرفهایی است كه برای نگفتن دارد ...

نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:46 توسط علی نيکنام| |

مرا كسی نساخت ، خدا ساخت
نه آنچنان كه كسی می خواست ،
كه من كسی نداشتم
كسم خدا بود ، كس بی كسان .
او بود كه مرا ساخت ، آنچنان كه خودش خواست
نه از من پرسيد و نه از آن " من ديگرم "
من يك گِل بی صاحب بودم
مرا از روح خود در آن دميد
و بر روی خاك و در زير آفتاب ،
تنهــــا رهايم كرد  
مرا به خودم وا گذاشت ...

نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:14 توسط علی نيکنام| |

 

 
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو می انديشم 
به تو آری ، به تو يعنی به همان منظر دور
به همان سبز صميمی ، به همان باغ بلور 
به همان سايه ، همان وهم ، همان تصويری
که سراغش ، ز غزلهای خودم می گيری 
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
يعنی آن شيوه فهماندن منظور به هم 

بقيه در ادامه مطلب

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 7 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:7 توسط علی نيکنام| |


تو به من خنديدی
و نمي دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پی من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام ، آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما
سيب نداشت...

نوشته شده در چهار شنبه 7 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:5 توسط علی نيکنام| |

 

اين شعر در جواب شعر زيبای كوچه (فريدون مشيری) كه تو پست قبلی گذاشتم توسط خانم سيمين بهبهانی سروده شده ، البته به زيبايی شعر كوچه نيست ولی جالبه .


بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده بخونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم ؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی 
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم،
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم،
تو ندیدی!
نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی .
چون در خانه ببستم ،
دگر از پای نشستم ،
گوئیا زلزله آمد ،
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی ، تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من ؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل ،
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدائی ؟
نتوانم ، نتوانم
بی تو من زنده نمانم .....

نوشته شده در چهار شنبه 7 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:0 توسط علی نيکنام| |

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن جشم شدم خيره بدنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد ، عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
يادم آيد (تو به من گفتی از اين عشق حذر كن
لحظه ای چند بر اين آب نظر كن
آب آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كنی چندي از اين شهر سفر كن)
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
روز اوّل كه دل من به تمنای تو پر زد
چو كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی نه پريدم ، نه گسستم
باز گفتم كه تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در 
افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم
اشكی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آمد كه دگر از تو جوابی نشنيدم
پای در دامن اندوه كشيدم
نه گسستم ، نه رميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
  نكنی ديگر از آن كوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم !!!

 شعر از : فريدون مشيری

نوشته شده در 1 بهمن 1389برچسب:,ساعت 11:5 توسط علی نيکنام| |

Design By : Night Melody