نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت شعر از : معينی كرمانشاهی در سرزمين ما پيوند و دوستی گناه بزرگی است ، من سكوت خويش را گم كرده ام تنهايی را دوست دارم زيرا بيوفا نيست تنهايی را دوست دارم زيرا عشق دروغی در آن نيست تنهايی رادوست دارم زيرا تجربه كردم در كلبه تنهايی هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار كشيدنم را پنهان خواهم كرد ... اگر ماه بودم به هر جا كه بودم سراغ تو را از خدا مي گرفتم و گر سنگ بودم به هر جا كه بودي سر رهگذر تو جا مي گرفتم اگر ماه بودي به صد ناز شايد شبي بر لب بام من مي نشستي وگر سنگ بودي به هر جا كه بودم مرا مي شكستي ، مرا مي شكستي
تا بلرزد زير بازوهای سيمينت تنم
چهره زيبای خود را از رخ من وا مگير
جز به آغوش چمن يا دامن من جا مگير
راز عشق خويش را آهسته خوان درگوش من
جستجو كن عشق را در گرمی آغوش من..
اين نه داستان است ، نه شعر است ، نه يك نثر شاعرانه ،
شايد افسانه ای بيش نباشد .
من سكوت را دوست دارم به خاطر ابهت بی پايانش
فرياد را مي پرستم ، به خاطر انتقام گمگشته در عصيانش
فردا را دوست دارم ، به خاطر غلبه اش بر فلك كجمدار
پائيز را دوست دارم ، به خاطر عدم احتياج ، عدم اعتنايش به بهار
آفتاب را می پرستم ، به خاطر وسعت روحش ، كه شب ناپديد می شود
تا ماه فراموش كند حقيقت تلخی را كه از او نور می گيرد
و زندگی...
زندگی ايده آل من است و من آن را تقديس می كنم
زيرا روزی هزار بار نابود می شود ،
ولی هرگز نمی ميرد . . .
وقتی نگاه میكردم ، از گل به خار رسيدم
با خود گفتم ، پروردگارا
چه فلسفه ايست در اين همسايگی ،
و چه حكمتيست در اين بيگانگی ...
سنگ در بركه می اندازم و می پندارم
با همين سنگ زدن ماه به هم می ريزد
كی به انداختن سنگ پياپی در آب
ماه را می شود از حافظه آب گرفت ؟!
به چه مشغول كنم ديده و دل را كه مدام
دل تو را می طلبد ، ديده تو را می جويد
دُردی کش خُمخانه تزویر وریا بود
پرورده مریم هم اگر، چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت ، جداکردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را
در رهگذر باد ، رها کردی و رفتی ...
پرنده های قفسی ، عادت دارن به بی كسی
عمرشونو بی همنفس ، كز می كنن كنج قفس
نمی دونن سفر چيه ؟
عاشق در به در كيه ؟
هر كی بريزه شادونه
فكر می كنن خداشونه
يه عمره بی حبيبن
با آسمون غريبن
اين همه نعمت اما ، هميشه بی نصيبن
تو آسمون نديدن خورشيد ، چه نوری داره
چشمه كوه مشرق ، چه راه دوری داره
چه می دونن به چی می گن ستاره
دنيا كی ها بهاره
چه می دونن عاشق می شه چه آسون
پرنده زير بارون
قفس به اين بزرگی ، كاشكی پرنده بودم
مهم نبود پريدن ولی برنده بودم
فرقی نداره وقتی ، ندونی و نبينی
غُصت می گيره وقتی ، ميدونی و ميبينی
پرنده های قفسی ، عادت دارن به بی كسی...
اگر من جای او بودم همان يك لحظه اوّل
كه اوّل ظلم را مي ديدم از مخلوق بی وجدان
جهانرا با همه زيبايی و زشتـی
بروی يكدگر ، ويرانه می كردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
كه در همسايه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عيش و نوش می ديدم ،
نخستين نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پيمانه می كردم .
اگر من جای او بودم
كه می ديدم يكی عريان و لرزان ، ديگری پوشيده از صد جامه رنگين ،
زمين و آسمانرا واژگون ، مستانه می كردم .
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها يكی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران ليلی ناز افرين را كو به كو ،
آوراه و ديوانه ميكردم .
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشّاق سرگردان ،
سرا پای وجود بی وفا معشوق را پروانه می كردم .
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم...
همين بهـتر كه او خود جای خود بنشيند و تاب تماشای تمام زشتكاريهای اين مخلوق را دارد
و گرنه من بجـای او چو بودم ، يكنفس كي عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه می كردم
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
دستي اگر دراز كنی سوی دستها ،
هر دست در نگاه تو شمشير می شود
اينجا
با سنگ ، غـــــــم دل می توان گفت و گريه كرد
جز سنگ با هر كس بگويی زدرد خويش ، دلگير می شود
طرح چشمـان قشنگت در اتاقم نقش بسته ...
شعر می گويم به يادت در قفس ، غمگين و خسته ...
من چه تنها و غريبم بی تو در دريای هستی ...
ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی ...
هيچ کس ويرانيم را حس نکرد...
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده های تلخ من...
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه های بی کسي...
درد بی کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد...
بسی گفتند دل از عشق برگير
که نيرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستيم و ديديم
که او زهر است، اما نوشداروست
لا جرم در اين هياهو گم شدم
من كه خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سكوت ای مادر فريادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب كهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شكفت
تو مرا بردی به شهر يادها
من نديدم خوشتر از جادوی تو
ای سكوت ای مادر فريادها
گم شدم در اين هياهو گم شدم
تو كجايی تا بگيری داد من
گر سكوت خويش را می داشتم
زندگی پر بود از فرياد من
Design By : Night Melody |