هيچ می دانی چرا چون موج در گريز از خويشتن پيوسته می كاهم؟ زان كه بر اين پرده تاريك ، ا ين خاموشی نزديك... آنچه می خواهم نمی بينم و آنچه می بينم نمی خواهم. شفيعی كدكنی عادت كرده ام به طعم تلخ قهوه به آدمهای پشت پنجره ی كافه... دستهايی كه می روند آدمهايی كه نمی مانند... به تو كه روبرويم نشسته ای قهوه ات را به هم می زنی می نوشی می روی... يكی به آدمهای پشت پنجره ی كافه اضافه می شود...!!! سلام دوستان با تبريك پيشاپيش سال نو ، تقويم بسيار زيبای سال 94 رو با تم طبيعت و كيفيت بالا براتون آماده كردم ، اميدوارم لذت ببريد.
دلم واسه بچگيامون تنگ شده...
عكسهايی كه گذاشتم وسايل بازی خودمه و چيزايی كه اونوقتا همه جا بود زالزالك و زغالخته بخرم و يه دل سير بخورم آخ كه بهترين لذت دنيا بود... و يه ترازوی كوچيك و يه ظرف نمك و كاغذای بشكل قيف شده كنارش...) (يادتونه يه سينی رو كالسكه بچه ميزاشتن از دست فروشايی كه تو كوچه زالزالك و زغالخته میاوردن بستنی آلاسكا (اون نارنجيا) بخرم و جيگرم حال بياد ... تو خاك و خلا بغلتم و تفنگ بازی كنم بعد با سر زانوی پاره و آرنج زخم و زيلی برم يه عكسهای بيشتر در ادامه مطلب(از دست نديد) دلم ميخواد يه جفت كتونی چينی پام كنم و توپ پلاستيكی بردارم برم تو كوچه بدو ام دنبالشو داد بزنم... دهه شصتيا سلام گشت گرداگرد مهر تابناك ، ايران زمين روز نو آمد و شد شادی برون زندر كمين ای تو يزدان ، ای تو گرداننده مهر و سپهر برترينش كن برايم اين زمان و اين زمين سلام باز اومدم ، بعد از حدود 6 ماه ، اين دم عيدی دلم نيومد مطلب نزارم و سال نو رو تبريك نگم امسال هم با تمام خوشيها و تلخيها و گرفتاريها داره ساعتهای آخرشو طی ميكنه دوستان اميدوارم سال 92 پر از شادی و موفقيت باشه براتون و سال رسيدن به آرزوها همچنين بار مشكلات زندگی رو دوش مردم سبكتر بشه و اوضاع بهتری داشته باشيم . نوروز مبارك . بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک، شاخههای شسته، بارانخورده پاک، آسمانِ آبی و ابر سپید، برگهای سبز بید، عطر نرگس، رقص باد، نغمۀ شوق پرستوهای شاد خلوتِ گرم کبوترهای مست نرمنرمک میرسد اینک بهار خوش بهحالِ روزگار خوش بهحالِ چشمهها و دشتها خوش بهحالِ دانهها و سبزهها خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز خوش بهحالِ جام لبریز از شراب خوش بهحالِ آفتاب ای دلِ من، گرچه در این روزگار جامۀ رنگین نمیپوشی به کام بادۀ رنگین نمیبینی به جام نُقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که میباید تُهیست ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ هفترنگش میشود هفتاد رنگ زنده ياد فريدون مشيری وقت خريدن لباس های پاييزی دقت کنيد لباس هايی بخريد با جيب های بزرگ به اندازه ی دو دست..... شايد همين پاييز عاشق شديد........
من غرورم را مديون بارانم هنوز باران را سپاس که پنهان کرد اشک هايم را باران را سپاس که آبرويم را خريد تا نفهمند آدم ها که من از "تنهايی" نيست که قدم می زنم "من زير باران رفتم که آسوده خاطر ببارم" "بی آنکه بترسم از نگاه کسی " به سلامتی باران که حفظ کرد غرورم را سر می کشم جام وفا را امشب . پر کن پیاله را که این آب آتشین دیری است ره به حال خرابم نمی برد این جام ها که در پی هم می شود تهی دریای آتش است که ریزم به کام خویش گرداب می رباید و آبم نمی برد من با سمند سرکش و جادویی شراب تا بی کران عالم پندار رفته ام تا دشت پرستاره اندیشه های گرم، تا مرز ناشناخته مرز و زندگی تا کوچه باغ خاطره های گریز پا، تا شهر یادها دیگر شراب هم جز ساکنان بستر خوابم نمی برد هان ای عقاب عشق! از اوج قله مه آلود دوردست پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من آنجه ببر مرا که عقابم نمی برد آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد (در راه زندگی با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با این که ناله می کشم از دل که آه، آه دگر فریب هم به سرابم نمی برد پر کن پیاله را...) ***** گويند مرا چو زاد مادر پستان به دهن گرفتن آموخت شبها بر گاهواره من بيدار نشست و خفتن آموخت دستم بگرفت و پا به پا برد تا شيوه راه رفتن آموخت يك حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت لبخند نهاد بر لب من بر غنچه گل شكفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست تا هستم و هست ، دارمش دوست... (ايرج ميرزا) آدما تا وقتی کوچيکن دوست دارن برای مادرشون هديه بخرن اما پول ندارن. وقتی بزرگتر ميشن ، پول دارن اما وقت ندارن. وقتی هم که پير ميشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادرندارن!... به سلامتی همه مادرای دنيا... اگر 4 تکه نان خيلي خوشمزه وجود داشته باشد و شما 5 نفر باشيد کسي که اصلا از مزه آن نان خوشش نمي آيد (( مادر )) است روز مادر مبارك بوی ياس با آدم حرف می زند . خيلی حرفها را من فقط از بوی ياس شنيده ام . گل ياس بو ندارد آنچه از او می تراود ، خاطره های معطر ، خيالهای لطيف و پنهانی و پاك و خوب شاعری است . شاعری كه هيچ كس او را نمی شناسد . شاعری كه هم اكنون خود را در عمق متروك محرابی مخفی كرده است. دلگير نشو از آدمها... نيش زدن طبيعتشونه!! سالهاست که به هوای بارونی ميگن: "خــــــراب". شش ماه به دوستت مهربونی میکنی ؛خوبی باهاش ، هر کاری میگه میکنی که بفهمونی دوستش داری .… دو روز که اعصاب نداری ؛ میگه : حالا شناختمت ... !!! مهلت ما اندك است و عمر ما بسيار نيست در چنين فرصت مرا با زندگی پيكار نيست سهم ما جز دامنی گل نيست از گلزار عمر يار بسيار است ، اما مهلت ديدار نيست آب و رنگ زندگی زيباست در قصر خيال جلوه اين نقش جز بر پرده پندار نيست كام دولت را ز آغوش سحر بايد گرفت مرغ شب گويد كه بخت خفتگان بيدار نيست با نسيم عشق ، باغ زندگی را تازه دار ورنه كار روزگار كهنه جز تكرار نيست. مهدی سهيلی
چه تلخ محاکمه میشوند پائیز و زمستان که برای جان دادن به درخت جان میدهند و چه ناعادلانه کمی آن طرفتر همه چیز به اسم بهار تمام میشود...
شب فرو می افتاد به درون آمدم و پنجره ها را بستم باد با شاخه در آويخته بود من در اين خانه تنها ، تنها غم عالم به دلم ريخته بود ناگهان حس كردم كه كسی آنجا بيرون در باغ در پس پنجره ام می گريد... صبحگاهان شبنم می چكيد از گل سيب . پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت دُرناها..... خوشا پرکشیدن ، خوشا رهایی... ادای آدمای قوی رو در آوردن هنر می خواد اینکه خسته باشی بغض داشته باشی از درون شکسته باشی صورتت رو با سیلی سرخ نگه داری .. و خودت رو به زور سر پا... هی به خودت بگی اتفاقی نیفتاده نیفتاده نیفتاده ولی.. دلت بهت بگه : هی دیوونه! "اتفاق" افتاده ....بدجوری هم افتاده . *** سیلی واقعیت رو *** همه ما... فقط حسرت بی پايان يك اتفاق ساده ايم كه جهان را بی جهت ، يك جور عجيبی جدی گرفته ايم !!! *** روزهای بارونی رو خیلی دوست دارم .... اکبرعبدی میگوید: یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟ نگفتی سرما میخوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟ گفتم: آره! گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت ولی من فقط دوستش داشتم... روحش شاد و يادش گرامی ديشب آيينه روبرويم گفت : كای جوان ، فصل پيری تو رسيد از دل موهای شبرنگت تار هائی برنگ صبح ، دميد از رُخت ، جلوه ی زمان شباب ـ همچو مرغی ز دام جسته ، پريد بر جبين تو دست چرخ و فلك ـ خط پيری سه ، چار بار كشيد بی خبر جلوه شبابت كو ؟ وآنهمه لطف و رنگ و آبت كو ؟ روزگار جوانی ام طی شد وين ندانم كی آمد و كی شد آشنايان عمر من بودند رنجـها ، دردها ، جدائيـها غير بيگانگی نصيب نشد ز آشنايان و آشنائيها هر گل اندام و گلرخی ديدم داشت بوئی ز بی وفائيها دل چو آئينه با صفا كردم شد عيان نقش بی صفائيها با جفا پيشگان وفا كردم دل به بيگانه ، آشنا كردم ياد باد آنزمان كه روز و شبان داشتم گوشه فراموشی شام من بود ، در سر زلفی صبح من بود در بنا گوشی مست بودم ، ز نرگس مستی گرم بودم ، ز گرم آغوشی خوشه چين بودم از رخ ماهی بوسه چين بودم از لب نوشی بر دلم نور عشق ميدادند چشم گويا ، لبان خاموشی از گلستان من بهار ، گذشت شادی و رنج روزگار گذشت... گر كه با زندگانی جوانی نيست ... نقش زيبای زندگانی چيست ؟ فریاد زدیم که چرخ گردون ، لیلا تو نداده ای به مجنون فریاد بر آمد انکه خاموش ،کم داد اگر نگیرد افزون خاموش شدیم و در خموشی رفتیم سراغ مِی فروشی فریاد زدیم دوای ما کو؟ گویند دواست باده نوشی… هوشیار نشد مگر که مدهوش ، این بار گران بگیرم از دوش آرام کنار گوش ما گفت: “این بار گران تو مفت مفروش” از خود بکجا شوی تو پنهان؟ از خود بکجا شوی گریزان؟ بیداری دل چنین مخوابان…”سخت آمده است، مبخش آسان” هوشیار شدیم از اینکه هستیم ، رفتیم و در میکده بستیم با خود به سخن چنین نشستیم: ما باده نخورده ایم و مستیم ؟ مسجد سر راه ازآن گذشتیم بر روی درش چنین نوشتیم: در ميكده هم خـــدای بينی ... با مرد خـــدا اگر نشينی... توی جاده ای که انتهاش معلوم نيست پياده يا سواره بودنت فرقی نمی کنه اما اگه همراهی داشته باشی که تنهات نذاره بی انتها بودن جاده برات آرزو ميشه ...... اينجا شده پائيز ، آنجا را نمی دانم... اينجا فقط رنگ است ، آنجا را نمی دانم... اينجا دلی تنگ است ، آنجا را نمی دانم... از يه جايی به بعد... ديگه نه دست و پا می زنی نه بال بال ميزنی نه دل دل ميكنی نه داد و بيداد ميكنی نه گريه ميكنی نه مشتتو ميكوبی تو ديوار نه سرتو ميزنی به ديوار نه... از يه جايی به بعد فقط سكوت ميكنی... i am , i am من ادمم نفس ميکشم هنوز زنده ام زاهد زاهد پرست از حال ما آگاه نيست در حق ما هر چه گويد جای هيچ اكراه نيست در طريقت هر چه پيش سالك آيد ، خير اوست در صراط مستقيم ، ايدل كسی گمراه نيست تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست اين چه استغناست يا رب ، وين چه قادر حكمتست كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست هر كه خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو كبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست بر در ميخانه رفتن كار يكرنگان بود خود فروشان را بكوی ميفرو شان راه نيست هر چه هست ز قامت نا ساز بی اندام ماست ور نه تشريف تو بر بالای كس كوتاه نيست بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست عاشق دردی كش اندر بند مال و جاه نيست . بی وفا باشی شکايت می کنند ، با وفا باشی خيانت می کنند، مهربانی گرچه آئين قشنگيست ...اما
روزی از روزها ، شبی از شبها ، خواهم افتاد و خواهم مرد ، اما می خواهم هرچه بيشتر بروم . تا هر چه دورتر بيفتم ، تا هر چه دير تر بيفتم ، هر چه دير تر و دور تر بميرم. نمی خواهم حتی يك گام يا يك لحظه ، پيش از آنكه می توانسته ام بروم و بمانم ، افتاده باشم و جان داده باشم ، همين . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دلی كه از بی كسی غمگين است ، هر كسی را می تواند تحمل كند . هيچ كس بد نيست . دلی كه در بی اويی مانده است ، برق هر نگاهی جانش را می خراشد... در نگاهت همه ی مهربانی هاست... فريادی كه بودن را تجربه می كند . ************************** گذشت اونوقتايی که مردم همديگرو دور ميزدن ، حالا از روی هم رد می شن... ماهی هميشه تشنه ام شب در چشمان من است به سياهی چشم هايم نگاه كن روز در چشمان من است به سفيدی چشم هايم نگاه كن شب و روز در چشمان من است به چشم های من نگاه كن چشم اگر فرو بندم ، جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت ***** ميزی برای كار كاری برای تخت تختی برای خواب خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای ياد يادی برای سنگ اين بود زندگی ؟؟؟
ادامه مطلب
چرا به ما که رسيدی هميشه پاييزی؟
ببين! سراغ مرا هيچکس نمیگيرد
مگر که نيمه شبی، غصهای، غمی، چيزی
تو هم که میرسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ترين زخم هام می ريزی
خلاصه حسرت اين ماند بردلم که شما
بيايی و بروی ، فتنه برنيانگيزی
بخند ! باز شبيه هميشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصهی غمانگيزی
بگو که قصد نداری که اذيتم بکنی
بگو که دست خودت نيست تا بپرهيزی
ولی.. . ببين خودمانيم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمیخيزی؟
نشستهای که چه؟ يعنی دلت شکست؟همين؟
ببينمت... ولی انگار که اشک میريزی
عزيز گريه نکن ، من که اولش گفتم:
تو از نجابت صدها بهار لبريزی
بـــــــهــــــــــــــار من گـــــــذشتـــــــــــــه شــــــــــايد ...
مهم بود و مهم نیست عزیزم!
گاهی نباید ناز کشید ؛ انتظار کشید ؛ آه کشید ؛ درد کشید ؛ فریاد کشید ....
درست اون وقتی می خوری
که وسط زیباترین رویا هستی . . . .
معلوم نمیشه منتظر تاکسی هستی یا آواره خیابونها ؟!
بخار توی هوا مالِ سرماست ؛ یا دود سیگار ؟!
روی گونه ات اشکه یا دونه های بارون ...!!!
انسان کلاً موجودیه که وقتی خرش از پل بگذره ، همه چی یادش میره
گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟
ادامه مطلب
اينجا آسمان ابريست ، آنجا را نمی دانم...
مهربان باشی ... رهايت می کنند
قاصدی که زندگی را خبر می دهد.
و در سکوتت همه ی صداها
کوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستين درد.
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجيرش خو نمی کرد
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم...
Design By : Night Melody |