top.window.moveTo(0,0); if (document.all) { top.window.resizeTo(screen.availWidth,screen.availHeight); } else if (document.layers||document.getElementById) { if (top.window.outerHeight هيچ می دانی...

پرسه های عاشـــقانه

 

هيچ می دانی چرا چون موج در گريز از خويشتن پيوسته می كاهم؟

 

زان كه بر اين پرده تاريك ، ا ين خاموشی نزديك...

 

آنچه می خواهم نمی بينم و آنچه می بينم نمی خواهم.

شفيعی كدكنی

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 6 دی 1394برچسب:,ساعت 16:22 توسط علی نيکنام| |

عادت كرده ام 

به طعم تلخ قهوه

به آدمهای پشت پنجره ی كافه...

دستهايی كه می روند

آدمهايی كه نمی مانند...

به تو كه روبرويم نشسته ای

قهوه ات را به هم می زنی

 می نوشی

می روی...

يكی

به آدمهای پشت پنجره ی كافه اضافه می شود...!!!

   

 

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 6 دی 1394برچسب:,ساعت 15:2 توسط علی نيکنام| |

سلام دوستان با تبريك پيشاپيش سال نو ، تقويم بسيار زيبای سال 94 رو با تم طبيعت و

كيفيت بالا براتون آماده كردم ، اميدوارم لذت ببريد.


 

برای دانلود كليك كنيد

نوشته شده در جمعه 15 اسفند 1393برچسب: دانلود تقويم 94,تقويم بسيار زيبای 94,تقويم94,تقويم طبيعت,تقويم94 برای دسكتاپ,تقويم سال94 برای كامپيوتر,ساعت 15:25 توسط علی نيکنام| |

 

در هياهوی زندگی دريافتم...
چه دويدن هايی که فقط پاهايم را از من گرفت در حاليکه گويی ايستاده بودم !
چه غصه هايی که فقط به سپيدی مويم حاصل شد در حاليکه قصه کودکانه اى بيش نبود !
دريافتم کسی هست که اگر بخواهد ميشود و اگر نخواهد نمی شود !
به همين سادگی
 
 مرداب به رود گفت چه کردی که زلالی؟؟؟
رود جواب داد : گذشتم!!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:,ساعت 14:58 توسط علی نيکنام| |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلم واسه بچگيامون تنگ شده...

 

 

 عكسهايی كه گذاشتم وسايل بازی خودمه و چيزايی كه اونوقتا همه جا بود

 

زالزالك و زغالخته بخرم و يه دل سير بخورم آخ كه بهترين لذت دنيا بود...

 

و يه ترازوی كوچيك و يه ظرف نمك و كاغذای بشكل قيف شده كنارش...)

 

(يادتونه يه سينی رو كالسكه بچه ميزاشتن

 

از دست فروشايی كه تو كوچه زالزالك و زغالخته میاوردن

 

بستنی آلاسكا (اون نارنجيا) بخرم و جيگرم حال بياد ...

 

تو خاك و خلا بغلتم و تفنگ بازی كنم بعد با سر زانوی پاره و آرنج زخم و زيلی برم يه

 

 

 

عكسهای بيشتر در ادامه مطلب(از دست نديد)

دلم ميخواد يه جفت كتونی چينی پام كنم و توپ پلاستيكی بردارم

برم تو كوچه بدو ام دنبالشو داد بزنم...

دهه شصتيا سلام


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت 10:55 توسط علی نيکنام| |

 

تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشت آرزو ره يافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گيتی را منور داشتن
شامگه چون ماه رويا آفرين
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سليمان يافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زيستن
ملک هستی را مسخر داشتن
برتو ارزانی که ما را خوش تر است
لذت يک لحظه "مادر" داشتن !
نوشته شده در سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:38 توسط علی نيکنام| |

 

تو کز نجابت صدها بهار لبريزی
چرا به ما که رسيدی هميشه پاييزی؟

ببين! سراغ مرا هيچ‌کس نمی‌گيرد
مگر که نيمه شبی، غصه‌ای، غمی، چيزی

تو هم که می‌رسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ‌ترين زخم‌ هام می ‌ريزی

خلاصه حسرت اين ماند بردلم که شما
بيايی و بروی ، فتنه برنيانگيزی

بخند ! باز شبيه هميشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصه‌ی غم‌انگيزی

بگو که قصد نداری که اذيتم بکنی
بگو که دست خودت نيست تا بپرهيزی

ولی.. . ببين خودمانيم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمی‌خيزی؟

نشسته‌ای که چه؟ يعنی دلت شکست؟همين؟
ببينمت... ولی انگار که اشک می‌ريزی

عزيز گريه نکن ، من که اولش گفتم:
تو از نجابت صدها بهار لبريزی


بـــــــهــــــــــــــار من گـــــــذشتـــــــــــــه شــــــــــايد ...
نوشته شده در جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:25 توسط علی نيکنام| |

 

گشت گرداگرد مهر تابناك ، ايران زمين

روز نو آمد و شد شادی برون زندر كمين

ای تو يزدان ، ای تو گرداننده مهر و سپهر

برترينش كن برايم اين زمان و اين زمين

سلام

باز اومدم ، بعد از حدود 6 ماه ، اين دم عيدی دلم نيومد مطلب نزارم و سال نو رو تبريك نگم

امسال هم با تمام خوشيها و تلخيها و گرفتاريها داره ساعتهای آخرشو طی ميكنه

دوستان اميدوارم سال 92 پر از شادی و موفقيت باشه براتون و سال رسيدن به آرزوها

همچنين بار مشكلات زندگی رو دوش مردم سبكتر بشه و اوضاع بهتری داشته باشيم .

نوروز مبارك .

 


 

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،

آسمانِ آبی و ابر سپید،

برگ‌های سبز بید،

عطر نرگس، رقص باد،

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

خلوتِ گرم کبوترهای مست

 

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

خوش به‌حالِ روزگار

 

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

 

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب

خوش به‌حالِ آفتاب

 

ای دلِ من، گرچه در این روزگار

جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام

بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام

نُقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست

ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

 

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ

هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ

زنده ياد فريدون مشيری

نوشته شده در چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:38 توسط علی نيکنام| |

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:51 توسط علی نيکنام| |

 

 
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش .....
ابر با آن پوستين سرد نمناکش...
باغ بی برگی...
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ......سرودش باد....
جامه اش شولای عريانی است
ور جز اينش جامه ای بايد......بافته بس شعله ی زر تار پودش باد...
گو برويد يا نرويد هر چه در هر جا که خواهد يا نمی خواهد....
باغبان و رهگذاری نيست.......باغ نو ميدان....
چشم در راه بهاری نيست....
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رويش برگ لبخندی نمی رويد
باغ بی برگی که می گويد که زيبا نيست؟....
داستان از ميوه های سر به گردون سای اينک خفته در تابوت پست خاک می گويد....
باغ بی برگی خنده اش خونی است اشک آميز.......
جاودان بر اسب يال افشان زردش می چمد در آن....
پادشاه فصل ها ....پاييز....
(مرحوم اخوان ثالث)
 

 وقت خريدن لباس های پاييزی دقت کنيد

لباس هايی بخريد با جيب های بزرگ به اندازه ی دو دست.....

شايد همين پاييز عاشق شديد........

 

 من غرورم را مديون بارانم هنوز

باران را سپاس که پنهان کرد اشک هايم را

باران را سپاس که آبرويم را خريد تا نفهمند آدم ها

که من از "تنهايی" نيست که قدم می زنم

"من زير باران رفتم که آسوده خاطر ببارم"

"بی آنکه بترسم از نگاه کسی "

به سلامتی باران که حفظ کرد غرورم را

سر می کشم جام وفا را امشب .

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 23:0 توسط علی نيکنام| |

زندگی رقص واژگان است:

يكی به جرم تفاوت ، تنهاست

يكی به جرم تنهايی ، متفاوت...

*****  
 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:,ساعت 20:46 توسط علی نيکنام| |

 

 

پر کن پیاله را که این آب آتشین

دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها که در پی هم می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد

من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بی کران عالم پندار رفته ام

تا دشت پرستاره اندیشه های گرم، تا مرز ناشناخته مرز و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا، تا شهر یادها

دیگر شراب هم جز ساکنان بستر خوابم نمی برد

هان ای عقاب عشق! از اوج قله مه آلود دوردست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجه ببر مرا که عقابم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

(در راه زندگی با این همه تلاش و تمنا و تشنگی

با این که ناله می کشم از دل که آه، آه

دگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را...)

***** 

نوشته شده در پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:,ساعت 20:17 توسط علی نيکنام| |

نوشته شده در جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:52 توسط علی نيکنام| |

مادر 

گويند مرا چو زاد مادر

پستان به دهن گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره من

بيدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شيوه راه رفتن آموخت

يك حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه گل شكفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست

 تا هستم و هست ، دارمش دوست...

(ايرج ميرزا)


آدما تا وقتی کوچيکن دوست دارن برای مادرشون هديه بخرن اما پول ندارن.

وقتی بزرگتر ميشن ، پول دارن اما وقت ندارن.

وقتی هم که پير ميشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادرندارن!...

به سلامتی همه مادرای دنيا...

 

 

اگر 4 تکه نان خيلي خوشمزه وجود داشته باشد و شما 5 نفر باشيد

کسي که اصلا از مزه آن نان خوشش نمي آيد (( مادر )) است

روز مادر مبارك

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:3 توسط علی نيکنام| |

 

رقاص که باشی، دیگر آهنگ خاصی مــعنی ندارد
بـا هـر آهنگی بـاید برقـصی !!!
و ایـن روزهـا . . .
چه بـد آهنگــ هایـی می زنـد روزگــــار ،
و مـن . . .
هر روز برایش می رقــصم...!! .
 
 *****

مهم بود و مهم نیست عزیزم!
ولی
به دنبالت گشتم و پیدا نشدی...
شاید چون شهر من بزرگ بود
و شاید چون ؛
تو خیلی کوچک بودی...
 
*****

گاهی نباید ناز کشید ؛ انتظار کشید ؛ آه کشید ؛ درد کشید ؛ فریاد کشید ....
تنها باید دست کشید و رفت ... !!!

 

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:21 توسط علی نيکنام| |

 

 بوی ياس با آدم حرف می زند .

خيلی حرفها را من فقط از بوی ياس شنيده ام .

گل ياس بو ندارد

آنچه از او می تراود ،

خاطره های معطر ،

خيالهای لطيف و پنهانی و پاك و خوب شاعری است .

شاعری كه هيچ كس او را نمی شناسد .

شاعری كه هم اكنون خود را

در عمق متروك محرابی مخفی كرده است.


دلگير نشو از آدمها...

نيش زدن طبيعتشونه!!

سالهاست که به هوای بارونی ميگن:

"خــــــراب".

 

 شش ماه به دوستت مهربونی میکنی ؛خوبی باهاش ،

هر کاری میگه میکنی که بفهمونی دوستش داری .…

دو روز که اعصاب نداری ؛

میگه : حالا شناختمت ... !!!

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت 15:53 توسط علی نيکنام| |

 

مهلت ما اندك است و عمر ما بسيار نيست

در چنين فرصت مرا با زندگی پيكار نيست

 سهم ما جز دامنی گل نيست از گلزار عمر

يار بسيار است ، اما مهلت ديدار نيست

آب و رنگ زندگی زيباست در قصر خيال

جلوه اين نقش جز بر پرده پندار نيست

كام دولت را ز آغوش سحر بايد گرفت

مرغ شب گويد كه بخت خفتگان بيدار نيست

با نسيم عشق ، باغ زندگی را تازه دار

ورنه كار روزگار كهنه جز تكرار نيست.

مهدی سهيلی


چه تلخ محاکمه میشوند پائیز و زمستان

که برای جان دادن به درخت جان میدهند

و چه ناعادلانه کمی آن طرفتر

همه چیز به اسم بهار تمام میشود...

 

 

 

نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 14:40 توسط علی نيکنام| |

 

شب فرو می افتاد

به درون آمدم و پنجره ها را بستم

باد با شاخه در آويخته بود

من در اين خانه تنها ، تنها

غم عالم به دلم ريخته بود

ناگهان حس كردم

كه كسی آنجا بيرون در باغ

در پس پنجره ام می گريد...

 صبحگاهان شبنم می چكيد از گل سيب .


 پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت دُرناها.....

خوشا پرکشیدن ،

خوشا رهایی...

نوشته شده در یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:,ساعت 14:15 توسط علی نيکنام| |

ادای آدمای قوی رو در آوردن هنر می خواد

اینکه خسته باشی

بغض داشته باشی

از درون شکسته باشی

صورتت رو با سیلی سرخ نگه داری .. و خودت رو به زور سر پا...

هی به خودت بگی اتفاقی نیفتاده نیفتاده نیفتاده

ولی.. دلت بهت بگه : هی دیوونه! "اتفاق" افتاده ....بدجوری هم افتاده .

***

سیلی واقعیت رو

درست اون وقتی می خوری

که وسط زیباترین رویا هستی . . . .

***

همه ما...

فقط حسرت بی پايان يك اتفاق ساده ايم

كه جهان را بی جهت ، يك جور عجيبی

جدی گرفته ايم !!!

***

روزهای بارونی رو خیلی دوست دارم ....

معلوم نمیشه منتظر تاکسی هستی یا آواره خیابونها ؟!

بخار توی هوا مالِ سرماست ؛ یا دود سیگار ؟!

روی گونه ات اشکه یا دونه های بارون ...!!!

نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:11 توسط علی نيکنام| |

 

دل من چه خردسال است.
ساده می نگرد...
ساده می خندد...
ساده می پوشد...
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است...
ساده می افتد.
ساده می شکند.
ساده می میرد.
دل من تنها سخت می گیرد...


انسان کلاً موجودیه که وقتی خرش از پل بگذره ، همه چی یادش میره
اونی هم که اینو قبول نداره خرش هنوز روی پله...
نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 9:34 توسط علی نيکنام| |

 

اکبرعبدی می‌گوید: یک روز سر سریال بودیم.

 هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.

گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟

نگفتی سرما می‌خوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟

گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟

گفتم: آره!

گفت: من هم خیلی دوستش داشتم

ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت

ولی من فقط دوستش داشتم...

روحش شاد و يادش گرامی

نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:50 توسط علی نيکنام| |

ديشب آيينه روبرويم گفت :

كای جوان ، فصل پيری تو رسيد

از دل موهای شبرنگت

تار هائی برنگ صبح ، دميد

از رُخت ، جلوه ی زمان شباب ـ

همچو مرغی ز دام جسته ، پريد

بر جبين تو دست چرخ و فلك ـ

خط پيری سه ، چار بار كشيد

بی خبر جلوه شبابت كو ؟

وآنهمه لطف و رنگ و آبت كو ؟

روزگار جوانی ام طی شد

وين ندانم كی آمد و كی شد

آشنايان عمر من بودند

رنجـها ، دردها ، جدائيـها

غير بيگانگی نصيب نشد

ز آشنايان و آشنائيها

هر گل اندام و گلرخی ديدم

داشت بوئی ز بی وفائيها

دل چو آئينه با صفا كردم

شد عيان نقش بی صفائيها

با جفا پيشگان وفا كردم

دل به بيگانه ، آشنا كردم

ياد باد آنزمان كه روز و شبان

داشتم گوشه فراموشی

شام من بود ، در سر زلفی

صبح من بود در بنا گوشی

مست بودم ، ز نرگس مستی

گرم بودم ، ز گرم آغوشی

خوشه چين بودم از رخ ماهی

بوسه چين بودم از لب نوشی

 بر دلم نور عشق ميدادند

چشم گويا ، لبان خاموشی

از گلستان من بهار ، گذشت

شادی و رنج روزگار گذشت...


گر كه با زندگانی جوانی نيست ... نقش زيبای زندگانی چيست ؟

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 16:24 توسط علی نيکنام| |

 فریاد زدیم که چرخ گردون ، لیلا تو نداده ای به مجنون

فریاد بر آمد انکه خاموش ،کم داد اگر نگیرد افزون

خاموش شدیم و در خموشی

رفتیم سراغ مِی فروشی

فریاد زدیم دوای ما کو؟

گویند دواست باده نوشی…

هوشیار نشد مگر که مدهوش ، این بار گران بگیرم از دوش

  آرام کنار گوش ما گفت: “این بار گران تو مفت مفروش”

از خود بکجا شوی تو پنهان؟

از خود بکجا شوی گریزان؟

بیداری دل چنین مخوابان…”سخت آمده است، مبخش آسان”

هوشیار شدیم از اینکه هستیم ، رفتیم و در میکده بستیم

با خود به سخن چنین نشستیم: ما باده نخورده ایم و مستیم ؟ 

 مسجد سر راه ازآن گذشتیم 

 بر روی درش چنین نوشتیم:

  در ميكده هم خـــدای بينی ...

 با مرد خـــدا اگر نشينی... 

 
 
 
 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 4 دی 1390برچسب:,ساعت 11:23 توسط علی نيکنام| |

  

سينه ها جای محبت، همه از كينه پر است .
هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ
گرم، پاسخ گويد
نيست يك تن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ
قدمی، راه محبت پويد
خط پيشانی هر جمع، خط تنهائيست
همه گلچين گل امروزند ـ
در نگاه من و تو حسرت بی فردائيست .
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
***
نقش هر خنده كه بر روی لبی ميشكفد ـ
نقشه يی شيطانيست
در نگاهی كه تو را وسوسه عشق دهد ـ
حيله پنهانيست...
***
زير لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ
هر كجا مرد توانائی بر خاك نشست
پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ
هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست
به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
***
خنده ها ميشكفد بر لبها ـ
تا كه اشكی شكفد بر سر مژگان كسی
همه بر درد كسان مينگرند ـ
ليك دستی نبرند از پی درمان كسی
***
از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست ؟
ريشه عشق، فسرد
واژه دوست، گريخت
سخن از دوست مگو، عشق كجا ؟ دوست كجاست ؟
***
دست گرمی كه زمهر ـ
بفشارد دستت ـ
در همه شهر مجوي
گل اگر در دل باغ ـ
بر تو لبخند زند ـ
بنگرش، ليك مبوی
لب گرمی كه ز عشق ـ
ننشيند بلبت ـ
به همه عمر، مخواه
سخنی كز سر راز ـ
زده در جانت چنگ ـ
بلبت نيز، مگو
***
چاه هم با من و تو بيگانه است
نی صد بند برون آيد از آن، راز تو را فاش كند
درد دل گر بسر چاه كنی
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند
گر شبی از سر غم آه كنی .
***
درد اگر سينه شكافد، نفسی بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ
آب شو، « آه » مگو .
***
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر
سكه زرد و سپيدی كه به سقف فلك است
سكه نيرنگ است
سكه ای بهر فريب من و تست
سكه صد رنگ است
***
ما همه كودك خرديم و همين زال فلك
با چنين سكه زرد ـ
و همين سكه سيمين سپيد ـ
ميفريبد ما را
هر زمان ديده ام اين گنبد خضرای بلند ـ
گفته ام با دل خويش:
مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش
نتوانم كه گريزم نفسی از چنگش
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه
« خويش » در راه نفاق ـ
« دوست » در كار فريب ـ
« آشنا » بيگانه
***
شاخه عشق، شكست
آهوی مهر، گريخت
تار پيوند، گسست
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
 ازکتاب طلوع محمد
مهدی سهیلی
 

ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:32 توسط علی نيکنام| |

 

تمام غصه ها دقيقا از همان جايی آغاز می شوند که
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .
اندازه می گيری ! حساب و کتاب می کنی ! مقايسه می کنی !
و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا...
که زيادتر دوستش داشته ای ،
که زيادتر دل داده ای ،
که زيادتر گذشته ای ،
که زيادتر بخشيده ای ،
به قدر يک ذره ، يک نقطه ، يک ثانيه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود...
و توقع آغاز همه ی رنج هايی است که به نام عشق می بريم ...!!!

توی جاده ای که انتهاش معلوم نيست

پياده يا سواره بودنت فرقی نمی کنه

اما اگه همراهی داشته باشی که تنهات نذاره

بی انتها بودن جاده برات آرزو ميشه ......

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:19 توسط علی نيکنام| |

 

خوش به حال باد  ،
گونه هايت را لمس می کند
 و هيچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد
کاش مرا باد می آفريدند     ،
همانقدر بخشنده و آزاد...

لنگه های چوبی در حياطمان...
گر چه كهنه اند و جير جير می كنند
محكمند...
خوش به حالشان كه لنگه همند... 
نوشته شده در پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:58 توسط علی نيکنام| |

 
اينجا آسمان ابريست ، آنجا را نمی دانم...

اينجا شده پائيز ، آنجا را نمی دانم...

اينجا فقط رنگ است ، آنجا را نمی دانم...

اينجا دلی تنگ است ، آنجا را نمی دانم...

 

 

 

از يه جايی به بعد...

ديگه نه دست و پا می زنی

نه بال بال ميزنی

نه دل دل ميكنی

نه داد و بيداد ميكنی

نه گريه ميكنی

نه مشتتو ميكوبی تو ديوار

نه سرتو ميزنی به ديوار

نه...

از يه جايی به بعد فقط سكوت ميكنی...

 

نوشته شده در یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:,ساعت 10:14 توسط علی نيکنام| |

 
 
با سکوتم جای امنی ساختم
شايد از تهديد آتش پاره‌ها
برده‌ای باشم ميان برده‌ها
در چراگاه زمان
مانند بز...
زرد را هم سبز بايد ديد
اين سرنوشت ماست
فرق روز و شب نبايد گفت !!!
حتی با نگاه
موميايی کن صدا را ای رفيق
بعد از اين در دفتر انديشه‌ام
خواهم نوشت
با زمان همرنگ باش
بی صدا ، خاموش
همچون سنگ باش...

 i am , i am

من ادمم نفس ميکشم

هنوز زنده ام

نوشته شده در سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:,ساعت 19:5 توسط علی نيکنام| |

زاهد زاهد پرست از حال ما آگاه نيست

در حق ما هر چه گويد جای هيچ اكراه نيست

در طريقت هر چه پيش سالك آيد ، خير اوست

در صراط مستقيم ، ايدل كسی گمراه نيست

تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش

زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

اين چه استغناست يا رب ، وين چه قادر حكمتست

كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

هر كه خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو

كبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

بر در ميخانه رفتن كار يكرنگان بود

خود فروشان را بكوی ميفرو شان راه نيست

هر چه هست ز قامت نا ساز بی اندام ماست

ور نه تشريف تو بر بالای كس كوتاه نيست

بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است

ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست

عاشق دردی كش اندر بند مال و جاه نيست .


بی وفا باشی شکايت می کنند ، با وفا باشی خيانت می کنند،

 مهربانی گرچه آئين قشنگيست ...اما

 مهربان باشی ... رهايت می کنند

نوشته شده در جمعه 8 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:41 توسط علی نيکنام| |

روزی از روزها ،

شبی از شبها ،

خواهم افتاد و خواهم مرد ،

اما می خواهم هرچه بيشتر بروم .

تا هر چه دورتر بيفتم ،

تا هر چه دير تر بيفتم ،

هر چه دير تر و دور تر بميرم.

نمی خواهم حتی يك گام يا  يك لحظه ،

پيش از آنكه می توانسته ام بروم و بمانم ،

افتاده باشم و جان داده باشم ،

 همين .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دلی كه از بی كسی غمگين است ،

 هر كسی را می تواند تحمل كند .

هيچ كس بد نيست .

دلی كه در بی اويی مانده است ،

برق هر نگاهی جانش را می خراشد...

 

نوشته شده در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط علی نيکنام| |

 

ما بچه های کارتون های سياه و سفيد بوديم
کارتونهايی که بچه يتيم ها قهرمانهايش بودند
ما پولهايمان را می ريختيم توی قلک های نارنجکی و می فرستاديم جبهه
دهه های فجر مدرسه هايمان را تزئين می کرديم
توی روزنامه ديواری هايمان امام را دوست داشتيم
آدمهای لباس سبز ريش بلند قهرمان هايمان بودند
آنروزها هيچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سينما برايشان سوت می زديم
شهيد که می آوردند زار زار گريه می کرديم
اسرا که برگشتند شاد شاد خنديديم
 ما از آژير قرمز می ترسيديم
ما به شيشه خانه هايمان نوار چسب می زديم از ترس شکستن ديوار صوتی
ما توی زير زمين می خوابيديم از ترس موشک های صدام
ما چيپس نداشتيم که بخوريم
حتی آتاری نداشتيم که بازی کنيم
ما ويديو نداشتيم
ما ماهواره نداشتيم
ما را رستوران نمی بردند که بدانيم جوجه کباب چه شکلی است
ما خيلی قانع بوديم به خدا...
صحنه دارترين تصاوير عمرمان عکس خانم های مينی ژوب پوشيده بود توی مجله های قديمی
يا زنانی که موهايشان باز بود توی کتاب های آموزش A.B.C.D
زنهای فيلمهای تلويزيون ما توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند
ما فکر می کرديم بابا مامان هايمان ما را با دعا کردن به دنيا آورده اند
عاشق که می شديم رويا می بافتيم
موبايل نداشتيم که اس ام اس بدهيم
جرات نداشتيم شماره بدهيم مبادا گوشی را بابا هايمان بردارند
ما خودمان خودمان را شناختيم
بدنمان را
جنسيتمان را يواشکی و در گوشی آموختيم
هيچکس يادمان نداد...
و حالا گير افتاده ايم بين دو نسل
نسلی که عشق و حال هايشان را توی شهر نو ها و کاباره های لاله زار کرده بودند
و نسلی که دارد با فارسی وان و من و تو و ايکس باکس و فيس بوک بزرگ می شوند
و هيچکدامشان مارا نمی شناسند و نمی فهمند...
نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,ساعت 13:14 توسط علی نيکنام| |

 

در نگاهت همه ی مهربانی هاست...

قاصدی که زندگی را خبر می دهد.

و در سکوتت
همه ی صداها

فريادی كه بودن را تجربه می كند .

**************************

کوه با نخستين سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستين درد.

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجيرش خو نمی کرد

من با نخستين نگاه تو آغاز شدم...

نوشته شده در جمعه 18 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:29 توسط علی نيکنام| |

 

 
آدمای سرنوشت
همه رونده از بهشت
نمی دونن روزگار...
چی تو فرداشون نوشت
يکی ايستاده رو اوج
يکی افتاده تو موج
يکی تو گِل تا گلو
يکی خواب رو پر قو
يکی آزاد و رها
يکی ميون می بنده
يکی گريه ميکنه
يکی بهش می خنده
توی اين روزای سخت
توی اين قحطی بخت
سايه نفروشيم به خاک
مرد باشيم مثل درخت...

گذشت اونوقتايی که مردم همديگرو دور ميزدن ، حالا از روی هم رد می شن...

نوشته شده در جمعه 18 شهريور 1390برچسب:,ساعت 17:27 توسط علی نيکنام| |

 

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
يک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خيال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خيال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گريه کرد و گريه کرد و گريه کرد
در تن سفيد و نازکش دويد
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبيه دیگران نشد
چرک و زشت مثل اين و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در ميان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت.
نوشته شده در پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:,ساعت 17:48 توسط علی نيکنام| |

 

 
يک ساعت تمام ،
بدون آنکه يک کلام حرف بزنم به رويش نگاه کردم
فرياد کشيد : آخه خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنيدی  ....!!!؟؟؟ برو

 

نوشته شده در چهار شنبه 9 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:39 توسط علی نيکنام| |

 

ما چون ز دری پای كشيديم ، كشيديم
اميد ز هر كس كه بريديم ، بريديم
دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
از گوشه بامی كه پريديم ، پريديم
رم دادن صيد خود از آغاز غلط بود
حالا كه رماندی و رميديم ، رميديم
كوی تو كه باغ ارم و روضه خلد است
انگار كه ديديم ، نديديم ، نديديم
صد باغ بهار است وصلای گل و گلشن
گر ميوه يك باغ نچيديم ، نچيديم
سر تا به قدم تيغ دعاييم و تو غافل
هان واقف دم باش رسيديم ، رسيديم
وحشی سبب دوری و اين قسم سخنها
آن نيست كه ما هم نشنيديم ، شنيديم
نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:,ساعت 21:27 توسط علی نيکنام| |

 

 
صدا كن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزينه آن گياه عجيبی است
كه در انتهای صميمت حزن می رويد.
در ابعاد اين عصر خاموش...
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنها ترم ،
بيا تا برايت بگويم ، چه اندازه تنهائی من بزرگ است...
و تنهائی من شبيخون حجم ترا پيش بينی نمی كرد
و خاصيت عشق اين است .
كسی نيست
بيا زندگی را بدزديم ، آنوقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا باهم از حالت سنگ چيزی بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين عقربك های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشی ام...
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نورانی عشق را .
 
نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:,ساعت 21:10 توسط علی نيکنام| |

 

 ماهی هميشه تشنه ام

در زلال لطف بيكران تو
می برد مرا به هر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغكان خنده هات
زير آفتاب داغ بوسه هات
ای زلال پاك
جرعه جرعه می كشم ترا بكام خويش
تا كه پر شود تمام جان من زجان تو
ای هميشه خوب ، ای هميشه آشنا
هر طرف كه نگاه ميكنم ، تا همه كرانه های دور
عطر وخنده و ترانه می كند شنا
در ميان بازوان تو
ماهی هميشه تشنه ام ، ای زلال تابناك
يك نفس اگر مرا به خود رها كنی
ماهی تو جان سپرده روی خاك...
 
زنده ياد فريدون مشيری
نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:14 توسط علی نيکنام| |

 

پيرمرد به زنش گفت بيا يادی از گذشته های دور کنيم ،
 من ميرم تو کافه منتظرت
و تو بيا سر قرار ، بشينيم حرفای عاشقونه بگيم
پيرزن قبول کرد
فردا پيرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پيرزن نيومد
وقتی برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه
ازش پرسيد چرا گريه ميکنی؟
پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بيام...
 
 
نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:0 توسط علی نيکنام| |

شب در چشمان من است

به سياهی چشم هايم نگاه كن

روز در چشمان من است

به سفيدی چشم هايم نگاه كن

شب و روز در چشمان من است

به چشم های من نگاه كن

چشم اگر فرو بندم ،

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

*****

ميزی برای كار 

كاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای ياد 

يادی برای سنگ

اين بود زندگی ؟؟؟

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 22:8 توسط علی نيکنام| |

Design By : Night Melody

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد