top.window.moveTo(0,0); if (document.all) { top.window.resizeTo(screen.availWidth,screen.availHeight); } else if (document.layers||document.getElementById) { if (top.window.outerHeight دلتنگی...

پرسه های عاشـــقانه

 

رد پاهايم را پاک می کنم 
به کسی نگوئيد 
من روزی در اين دنيا بودم. 
خدايا 
می شود استعـــــفا دهم؟! 
کم آورده ام ...!
 
در جستجوی تو چشمانم از نفس افتاد ،  
در کجای جغرافيای دلت ايستاده ام که خانه ام ابری است ،  
هميشه دلتنگ توام ...
 
 
 
 
 برما گذشت خوب و بد...
 
اما تو روزگـــــار
فکری به حال خويش کن!
این روزگار نیست !!!
نوشته شده در چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:18 توسط علی نيکنام| |

 

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در اين کلبه ويرانه ندارد
دل را بکف هر که نهـــم باز پس آرد
کس تاب نگهـــداری ديوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نيست
آن شمع که ميسوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نيفتی ؟
گفتا چه کنم دام شـــما دانه ندارد
ای آه مكش زحمت بيهوده كه تاثير
راهی به حريم دل جـــانانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
فرزانه سـر صحبت ديوانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزه عمر اين همه افسانه ندارد...

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:14 توسط علی نيکنام| |

يه زمانی همه چی بو داشت. بوی عيد، بوی امتحان ثلث سوم، بوی اول مهر، بوی ماه رمضون، بوی

عصر تابستون. ولی چندوقته همه چی بی بو و خاصيت شده

الان فقط حرفا بوداره . فقط از آدما بوی نامردی مياد . دلم برای بوهای قديم تنگ شده...

 نميدونم چرا تيمهاى ايرانى هرچقدر ميبازن هيچ وقت هيچ چيز از ارزشاشون كم نميشه!!!

 (جواد خيابانی)

داداشم ميگه يه گروهبان نگهبان تو پادگانش با بی ام و ایکس ۳مياد پادگان ، ازش ميپرسه آخه تو چرا

اومدی سربازی ؟ میگه بابام برام بی ام و ، خريد به شرط اينکه بيام سربازی مرد شم
 احيانا باباش نميخواد منو مرد کنه؟ :
 تو خيابون دو نفر داشتن دعوا ميکردن مردم دورشون جمع شدن اون دو نفری که داشتن دعوا ميکردن

رفتن ، مردم 10 دقيقه اونجا وايسادن به اميد اينکه دوباره برگردن دعوا کنن. مردم بيکاره داريم !!!
اومدم طبقه اول پارکينگ، ديدم همسايمون داره آش نذری درست ميکنه، ميگم سلام

آقای ...٬ چپ چپ نگاه ميکنه ميگه : هنوز درست نشده، حاضر شد زنگتون رو ميزنم !
  مگه من نذری خواستم آخه؟؟؟؟
 بعضی از کسايی که نذری ميپزن همچين ميرن تو حس که انگار ملت نون خورشونن !!!
 با بدبختی زياد تو گرما بری بالا کولر سرويس کنی بعد که اومدی پايين ببينی کولر واحد پايينی

رو سرويس کردی
 
خدا پدر «هاکوپيان» و «سوواری» و «ايرانسل» و «مبل اکسير» و... رو بيامرزه که هر از گاهی يه

اسمس بهم ميدن تا صدای زنگ اس ام اس موبايلم يادم نره
 فقط ايرانسله که هميشه بهت اس ام اس ميده و هيچ وقت قهر نميکنه ...
رفتم آدامس اُربيت بخرم ، بقاله به جاي بقيه پول بهم آدامس شيك می ده !!!
نوشته شده در چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:54 توسط علی نيکنام| |

 

وقتی من به دنيا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود يعنی سنش ۳۰ برابر من بود  وقتی  من ۲ ساله شدم پدرم 
32 ساله شد يعنی ۱۶ برابر من وقتی من ۳ ساله شدم  پدرم  ۳۳ ساله شد يعنی ۱۱ برابر من وقتی من
5 ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد يعنی  ۷  برابر من وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد يعنی ۴
برابر من وقتی من  ۱۵  ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد يعنی ۳ برابر من وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم 60
ساله شد يعنی 2 برابر من

م‍‍ی ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم !!!

دنيا را بد ساخته اند...

کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد.

کسی که تو را دوست دارد ،تو دوستش نمی داری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد

به رسم و آئين هرگز به هم نمی رسند

واگه يک روز کسی بهت گفت که دوست دارم

توسعی نکن بهش بگی دوسش داری

اگه گفت عاشقته سعی نکن عاشقش باشی

اگه بهت گفت همه زندگيش تويی

سعی نکن همه زندگيت باشه

چون يک روز مياد و بهت ميگه که ازت متنفرم
اونوقت تو نمی تونی ازش متنفر باشی !

رسم زندگی اين است ،يک روز يکی رو دوست داری و روز بعد تنهايی به همین سادگی ، اون رفته است
 و همه چيز  تمام شده است. 
 مثل يک مهمانی که به آخر رسيده است و تو به حال خود رها میشوی  ...

چرا غمگين میشوی اين رسم زندگی است،
تو نميتوانی آن را تغيیر بدهی،
پس تنها آواز بخوان اين تنها کاريست که از دست تو برميايد...

 

نوشته شده در یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 10:45 توسط علی نيکنام| |



مثل دوستی که هميشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش

 به دست هایت يک فشار کوچک می دهد… چيزی شبیه يک بوسه.

راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گويد: روز خوبی داشته باشی .

آدم هايی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند،

لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.  

آدم هايی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

آن هايی که هر دستی جلويشان دراز شد برای تراکت دادن، دست را رد نمی کنند. هر چه باشد با لبخند می گيرند

و يادشان نمی رود هميشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را می شود تا کرد و گذاشت توی

کيف.

دوست هايی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گويند اين شال پشت ويترين انگار مال تو بود.

يا گاهی دفتريادداشتی، کتابی...

آدم هايی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم هايی که هر چند وقت يک بار ای ميل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر يادداشت غمگين

خط هايی می نويسند که يعنی هستند کسانی که غم هيچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم هايی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست.

آدم هايی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غريبی نکنی.

آدمايی که دلتنگ دوستاشون میشن و هرکاری ميکنن تا ازياد نبرنشون .

آدم هايی که خنده را از دنيا دریغ نمی کنند ، توی پياده رو بستنی چوبی ليس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همين آدم ها، چيزهای کوچکی هستند که دنيا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن…

 

نوشته شده در دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 14:38 توسط علی نيکنام| |

ما معمولاً عادت داريم در توصيف اشخاص زيرک و باهوش و اکثراً رند و مکار از اصطلاح

"آدم هفت خط" استفاده می كنيم .

اما چرا؟

روايتی درمورد ريشۀ تاريخی اصطلاح "هفت خط" وجود دارد. اين روايت بر می گردد به آئين شرابخواری در حضور پادشاه در دوران ساسانيان. در آن زمان پيمانه های ظريف و زيبائی از شاخ گاو يا بزکوهی درست می کردند که چون پايه نداشته است کسی نمی توانسته آن را روی زمين يا ميز بگذارد و از نوشيدن شراب ریخته شده درپيمانه اش طفره برود. از اين رو دارندۀ جام مجبور بوده است محتويات آنرا لاجرعه سربکشد. اما برای اينکه کسی بيش ازاندازۀ ظرفيت خود باده گساری نکند واز سرِ مستی با حرکت و يا گفتار خود، احترام و شأن مجلس شاهانه را از بين نبرد، هر کدام ازمدعوين، پيمانه (شاخ) مخصوص خود را داشته که به جهت تعين ميزان توانائی او در باده گساری خطی در داخل آن شاخ کشيده شده بوده که ساقی برای دارنده پيمانه فقط تا حدِ همان خط، شراب در پيمانه اش می ريخته است .

به مرور زمان تمامی پيمانه های شراب را با هفت خط، مشخص و درجه بندی کردند. در مجالسی که پادشاه حضور داشته است،ميهمانان معمولاً از سه تا شش خط شراب می نوشيده اند. اما بوده اند افرادی که " لوطی" نيز خوانده می شده اند که تا هفت خط را شراب می نوشيدند بدون آنکه حالتی مستانه درآنها ظاهر شود که در پی آن دست به حرکاتی بزنند که موجب هتکِ حرمتِ حضورپادشاه در مجلس بشود.

اين قبيل افراد را "هفت خط" می ناميده اند، يعنی که آنها افرادی صاحب ظرفيت و زرنگ بوده و به کليه رموز و فنون شرابخواری تسلط کامل داشته اند.
اين اصطلاح به مرور زمان جنبه عام و مَجازی پيدا کرده و در فرهنگ عامه به افراد باهوش و زيرک و مرد رند "هفت خط" اطلاق گرديده است.

 جهت مزيد اطلاع اضافه ميشود که هر يک از خطوط هفتگانه جام شراب، اسم ويژۀ خود را داشته است:

1- 
خط مزور - کمترين ميزان شراب در جام

2- 
خط فرودينه

3- 
خط اشک

4- 
خط ازرق (خط شب، خط سياه يا خط سبز) اين خط کاملاً در وسط پيمانه بوده و خط اعتدال درشرابخواری محسوب می گرديده است.

5-
خط بصره

6- 
خط بغداد

7- 
خط جور که لب پيمانه بوده و جام بيش از آن جا نداشته؛ به عبارت ديگر جام لبريز از شراب می بوده است .

                                                       

نوشته شده در یک شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:0 توسط علی نيکنام| |

 
هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظيفه می‌كرد. هرمزان كه يكی از فرمانداران جنگ قادسيه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی كه هرمزان در نتيجه خيانت يك نفر با وضعی نااميد كننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازيها آگاهی داد كه هر گاه او را امان دهد، خود را تسليم وی خواهد كرد. ابوموسی اشعری نيز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و وی را به مدينه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خليفه درباره او تصميم بگيرد. با اين وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسير شده بودند، گردن بزنند . ( البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحيح دكتر صلاح‌الدين المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)

پس از اينكه تازيها هرمزان را وارد مدينه كردند، ... لباس رسمی هرمزان را كه ردائی از ديبای زربفت بود كه تازيها تا آن زمان به چشم نديده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذين» نام داشت بر سرش گذاشتند و وی را به مسجدی كه عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تكليف هرمزان را تعين سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازيانه‌ای زير سر خود گذاشته بود . هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش كرد: «پس اميرالمؤمنين كجاست؟» تازيهای نگهبان به عمر اشاره‌ای كردند و پاسخ دادند: «مگر نمی‌بينی، آن اميرالمؤمنين است.»
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست كمی با هرمزان گفتگو كرد و سپس فرمان داد، او را بكشند.

هرمزان درخواست كرد، پيش از كشته شدن به او كمی آب آشاميدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت كرد و هنگامی كه ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشاميدن آب درنگ كرد. عمر سبب این كار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بيم دارد، در هنگام نوشيدن آب، او را بكشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، كشته نخواهد شد. پس از اينكه هرمزان از عمر اين قول را گرفت، آب را بر زمين ریخت. عمر نيز ناچار به قول خود وفا كرد و از كشتن او درگذشت. اين باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ريختن آب بر زمين، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند.
نوشته شده در یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 21:8 توسط علی نيکنام| |


يادش بخير خاطرات قشنگ كودكی ...

يادتون مياد نون خشك ميداديم به نمكی ، نمك می گرفتيم
تابستونها ، دمپايی پاره ميداديم جوجه رنگی می گرفتيم
يادش بخير آخر فيلمهای ويديو ، شو ضبط
ميكردن
موقع امتحان ، بين خودمون و نفر بغلی كيف ميگذاشتيم كه تقلب نكنيم
يادش بخير شب عيد پيك شادی بهمون ميدادن تا آخرعيد حالمون گرفته بود
يادتون مياد ، اين چيه ، اين چی چی چيه ، كفش نهرين بچه ها شما هم می خواين؟؟؟
چرخ و فلكی يادتون هست كه چهار تا جا بيشتر نداشت و با دست ميچرخوندش
 چكمه پلاستيكی های كفش ملی يادتونه
يادش بخير فيلمهای ويديو رو زير پيرهنمون قايم ميكرديم و بعد ميگفتيم كيفيتش آينه ست
زمان جنگ رو شيشه همه خونه ها چسب ضربدری داشت
بازی اسم فاميل : ميوه : ريواس ، غذا : ريواس پلو...
چه حالی ميداد ، تفنگ بادی و تيله بازی و هفت سنگ
تابستونا آبزرشك و آب آلبالو تو اون  ليوان بزرگا...
بد ترين ضد حال روز اول مهر و اون آهنگ مدرسه ها وا شده...
يادتون مياد تو كلاس نيمكتمون سه نفری بود و موقع امتحان ، نفر وسطی بايد ميرفت زير ميز
اون موقع ها اين آواز مد شده و بود پسرا تو كوچه ميخوندن : آی نسيم سحری صبر كن ، ما را با خود ببر از كوچه هاااااا ...
سرمونو ميگرفتيم جلو پنكه و ميگفتيم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...
يادش بخير نوك مداد قرمزای سوسمار نشانو زبون ميزديم رنگش قشنگتر بشه
وقتی كه برنامه های كانال 1 می خواست شروع بشه ، سرود جمهوری اسلامی پخش ميشد ( شد جمهوری اسلامی به پا !!!...)
يادش بخير گل كوچيك و توپ دولايه و كتونی چينی و كتونی ميخی و بستنی آلاسكا ( اون نارنجيا ) و...........
يادش بخير روزهای رفته ديگه بر نمی گرده ...




 

عكسهای بيشتر در ادامه مطلب (حتما ببينيد،جالبه)...









 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 17:31 توسط علی نيکنام| |

 

گنجشك با خدا قهر بود...
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها  گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که ،
دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود :  با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت :  لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست…
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:  ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائی خدا مانده بود.
خدا گفت:  و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست ...

نوشته شده در جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 10:42 توسط علی نيکنام| |

 
 



 

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است…
دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد …
دلم برای کسی تنگ است كه با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند…
دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد …
دلم برای کسی تنگ است که دستانم ، دستان پر مهرش را می طلبد…
دلم برای کسی تنگ است که سرم ، شانه هایش را آرزو دارد…
دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم ، شنیدن صدایش را حسرت می کشد …
دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد …
دلم برای کسی تنگ است که مشامم ، به دنبال عطر تن اوست…
دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده…
دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده…
دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است…
دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است…
دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش ،  تنهایی من است…
دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است…
دلم برای کسی تنگ است که محرم اسرار است…
دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست…
دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند…
دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست…
دلم برای کسی تنگ است که دوستیش بدون (( تا )) است…
دلم برای کسی تنگ است  که دل تنگ دل تنگی هایم است…
دلم برای کسی تنگ است...
 دلم برای تو تنگ است   
نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 19:47 توسط علی نيکنام| |

مهربانی جاده ای است

كه هر چه پيش تر روند ، خطرناك تر می گردد .

نمی توان بازگشت ...

امّا لحظه ای بايد درنگ كرد

شايد چند گامی بر بيراهه رفت .

مدّتی است بر جاده ی هموار می رانيم ...

حرف های نزديك دارند فرا می رسند ،

خطرناك است !

نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 19:5 توسط علی نيکنام| |

 

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه ی کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در
آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آنها یک روز و یک شب را در خانه ی محقر یک روستایی به سر
بردند ، در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر میکنم!
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در
حیاتمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاتمان فانوسهایی تزئینی داریم و
آنها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!
در پایان حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود.
پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:20 توسط علی نيکنام| |

  

    دیر زمانی است به چشمم نمی آیی
    چشمی و نگاهی که تنها راه وصل ما بود
    نگاه که زبان ما بود
    که دوستت دارم را به شرم و خموشی
    می گفتیم و نمی گفتیم...
    آه ، کاش. . .  (( ای کاش عشق را زبان سخن بود ))
    تا بدین گونه امروز خاکستر نشین و بی خواب نبودم...

 

نوشته شده در دو شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:5 توسط علی نيکنام| |

 

 

 كودكی هايم اتاقی ساده بود

قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب كه می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما كه طاقی ساده بود
می شدم پروانه خوابم می پريد
خواب هايم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می كردم به شوق آشتی
عشق هايم اشتياقی ساده بود
 ساده بودن عادتی مشكل نبود
سختی نان بود وباقی ساده بود
قيصر امين پور

نوشته شده در دو شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:0 توسط علی نيکنام| |

Design By : Night Melody