ازآجیل سفره عید چند پسته لال مانده است ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگهت دفتر رازيست كه من می دانم
قصه يی را كه به من طره كوتاه تو گفت
رشته عمر درازيست كه من می دانم
بی نيازانه به ما می گذرد دوست ، ولی
سينه اش بحر نيازيست كه من می دانم
گرچه در پای تو خاموش فتادست اين شمع
سايه را سوز و گدازيست كه من می دانم
يك حقيقت به جهان هست كه عشقش خوانند
آنهم ای دوست مجازيست كه من می دانم...
نه هست های ما
چنان که بايدند
نه بايدها...
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم
باشد برای روز مبادا !
اما...
در صفحه های تقويم
روزی به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزی شبيه ديروز
روزی شبيه فردا
روزی درست مثل همين روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !
وقتی تو نيستی
نه هست های ما
چنانكه بايدند
نه بايد ها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پيش پدرش رفت و گفت : پدر بيا بازی کنيم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنيا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر ديد پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسيد که نقشه جهان رو …از کجا ياد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنيا هم درست ميشه !!!
Design By : Night Melody |