روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه ی کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در
آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آنها یک روز و یک شب را در خانه ی محقر یک روستایی به سر
بردند ، در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر میکنم!
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در
حیاتمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاتمان فانوسهایی تزئینی داریم و
آنها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!
در پایان حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود.
پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!!!
نظرات شما عزیزان:
Adliana ![](/commenting/avatars/2parandeh-231177.jpg)
ساعت12:08---27 خرداد 1390
وبلاگ جالبی داری...خوشم اومد.
خوشحال میشم به منم سربزنید.
نوشته شده در چهار شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:
,
ساعت
16:20 توسط علی نيکنام
| |