ديشب آيينه روبرويم گفت : كای جوان ، فصل پيری تو رسيد از دل موهای شبرنگت تار هائی برنگ صبح ، دميد از رُخت ، جلوه ی زمان شباب ـ همچو مرغی ز دام جسته ، پريد بر جبين تو دست چرخ و فلك ـ خط پيری سه ، چار بار كشيد بی خبر جلوه شبابت كو ؟ وآنهمه لطف و رنگ و آبت كو ؟ روزگار جوانی ام طی شد وين ندانم كی آمد و كی شد آشنايان عمر من بودند رنجـها ، دردها ، جدائيـها غير بيگانگی نصيب نشد ز آشنايان و آشنائيها هر گل اندام و گلرخی ديدم داشت بوئی ز بی وفائيها دل چو آئينه با صفا كردم شد عيان نقش بی صفائيها با جفا پيشگان وفا كردم دل به بيگانه ، آشنا كردم ياد باد آنزمان كه روز و شبان داشتم گوشه فراموشی شام من بود ، در سر زلفی صبح من بود در بنا گوشی مست بودم ، ز نرگس مستی گرم بودم ، ز گرم آغوشی خوشه چين بودم از رخ ماهی بوسه چين بودم از لب نوشی بر دلم نور عشق ميدادند چشم گويا ، لبان خاموشی از گلستان من بهار ، گذشت شادی و رنج روزگار گذشت... گر كه با زندگانی جوانی نيست ... نقش زيبای زندگانی چيست ؟
نظرات شما عزیزان:
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
Design By : Night Melody |