اکبرعبدی میگوید: یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟ نگفتی سرما میخوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟ گفتم: آره! گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت ولی من فقط دوستش داشتم... روحش شاد و يادش گرامی ديشب آيينه روبرويم گفت : كای جوان ، فصل پيری تو رسيد از دل موهای شبرنگت تار هائی برنگ صبح ، دميد از رُخت ، جلوه ی زمان شباب ـ همچو مرغی ز دام جسته ، پريد بر جبين تو دست چرخ و فلك ـ خط پيری سه ، چار بار كشيد بی خبر جلوه شبابت كو ؟ وآنهمه لطف و رنگ و آبت كو ؟ روزگار جوانی ام طی شد وين ندانم كی آمد و كی شد آشنايان عمر من بودند رنجـها ، دردها ، جدائيـها غير بيگانگی نصيب نشد ز آشنايان و آشنائيها هر گل اندام و گلرخی ديدم داشت بوئی ز بی وفائيها دل چو آئينه با صفا كردم شد عيان نقش بی صفائيها با جفا پيشگان وفا كردم دل به بيگانه ، آشنا كردم ياد باد آنزمان كه روز و شبان داشتم گوشه فراموشی شام من بود ، در سر زلفی صبح من بود در بنا گوشی مست بودم ، ز نرگس مستی گرم بودم ، ز گرم آغوشی خوشه چين بودم از رخ ماهی بوسه چين بودم از لب نوشی بر دلم نور عشق ميدادند چشم گويا ، لبان خاموشی از گلستان من بهار ، گذشت شادی و رنج روزگار گذشت... گر كه با زندگانی جوانی نيست ... نقش زيبای زندگانی چيست ؟ فریاد زدیم که چرخ گردون ، لیلا تو نداده ای به مجنون فریاد بر آمد انکه خاموش ،کم داد اگر نگیرد افزون خاموش شدیم و در خموشی رفتیم سراغ مِی فروشی فریاد زدیم دوای ما کو؟ گویند دواست باده نوشی… هوشیار نشد مگر که مدهوش ، این بار گران بگیرم از دوش آرام کنار گوش ما گفت: “این بار گران تو مفت مفروش” از خود بکجا شوی تو پنهان؟ از خود بکجا شوی گریزان؟ بیداری دل چنین مخوابان…”سخت آمده است، مبخش آسان” هوشیار شدیم از اینکه هستیم ، رفتیم و در میکده بستیم با خود به سخن چنین نشستیم: ما باده نخورده ایم و مستیم ؟ مسجد سر راه ازآن گذشتیم بر روی درش چنین نوشتیم: در ميكده هم خـــدای بينی ... با مرد خـــدا اگر نشينی... توی جاده ای که انتهاش معلوم نيست پياده يا سواره بودنت فرقی نمی کنه اما اگه همراهی داشته باشی که تنهات نذاره بی انتها بودن جاده برات آرزو ميشه ...... اينجا شده پائيز ، آنجا را نمی دانم... اينجا فقط رنگ است ، آنجا را نمی دانم... اينجا دلی تنگ است ، آنجا را نمی دانم... از يه جايی به بعد... ديگه نه دست و پا می زنی نه بال بال ميزنی نه دل دل ميكنی نه داد و بيداد ميكنی نه گريه ميكنی نه مشتتو ميكوبی تو ديوار نه سرتو ميزنی به ديوار نه... از يه جايی به بعد فقط سكوت ميكنی... i am , i am من ادمم نفس ميکشم هنوز زنده ام زاهد زاهد پرست از حال ما آگاه نيست در حق ما هر چه گويد جای هيچ اكراه نيست در طريقت هر چه پيش سالك آيد ، خير اوست در صراط مستقيم ، ايدل كسی گمراه نيست تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست اين چه استغناست يا رب ، وين چه قادر حكمتست كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست هر كه خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو كبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست بر در ميخانه رفتن كار يكرنگان بود خود فروشان را بكوی ميفرو شان راه نيست هر چه هست ز قامت نا ساز بی اندام ماست ور نه تشريف تو بر بالای كس كوتاه نيست بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست عاشق دردی كش اندر بند مال و جاه نيست . بی وفا باشی شکايت می کنند ، با وفا باشی خيانت می کنند، مهربانی گرچه آئين قشنگيست ...اما
انسان کلاً موجودیه که وقتی خرش از پل بگذره ، همه چی یادش میره
گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟
ادامه مطلب
اينجا آسمان ابريست ، آنجا را نمی دانم...
مهربان باشی ... رهايت می کنند
Design By : Night Melody |