top.window.moveTo(0,0); if (document.all) { top.window.resizeTo(screen.availWidth,screen.availHeight); } else if (document.layers||document.getElementById) { if (top.window.outerHeight پرسه های عاشـــقانه

پرسه های عاشـــقانه

 

دل من چه خردسال است.
ساده می نگرد...
ساده می خندد...
ساده می پوشد...
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است...
ساده می افتد.
ساده می شکند.
ساده می میرد.
دل من تنها سخت می گیرد...


انسان کلاً موجودیه که وقتی خرش از پل بگذره ، همه چی یادش میره
اونی هم که اینو قبول نداره خرش هنوز روی پله...
نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 9:34 توسط علی نيکنام| |

 

اکبرعبدی می‌گوید: یک روز سر سریال بودیم.

 هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.

گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟

نگفتی سرما می‌خوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟

گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟

گفتم: آره!

گفت: من هم خیلی دوستش داشتم

ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت

ولی من فقط دوستش داشتم...

روحش شاد و يادش گرامی

نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:50 توسط علی نيکنام| |

ديشب آيينه روبرويم گفت :

كای جوان ، فصل پيری تو رسيد

از دل موهای شبرنگت

تار هائی برنگ صبح ، دميد

از رُخت ، جلوه ی زمان شباب ـ

همچو مرغی ز دام جسته ، پريد

بر جبين تو دست چرخ و فلك ـ

خط پيری سه ، چار بار كشيد

بی خبر جلوه شبابت كو ؟

وآنهمه لطف و رنگ و آبت كو ؟

روزگار جوانی ام طی شد

وين ندانم كی آمد و كی شد

آشنايان عمر من بودند

رنجـها ، دردها ، جدائيـها

غير بيگانگی نصيب نشد

ز آشنايان و آشنائيها

هر گل اندام و گلرخی ديدم

داشت بوئی ز بی وفائيها

دل چو آئينه با صفا كردم

شد عيان نقش بی صفائيها

با جفا پيشگان وفا كردم

دل به بيگانه ، آشنا كردم

ياد باد آنزمان كه روز و شبان

داشتم گوشه فراموشی

شام من بود ، در سر زلفی

صبح من بود در بنا گوشی

مست بودم ، ز نرگس مستی

گرم بودم ، ز گرم آغوشی

خوشه چين بودم از رخ ماهی

بوسه چين بودم از لب نوشی

 بر دلم نور عشق ميدادند

چشم گويا ، لبان خاموشی

از گلستان من بهار ، گذشت

شادی و رنج روزگار گذشت...


گر كه با زندگانی جوانی نيست ... نقش زيبای زندگانی چيست ؟

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 16:24 توسط علی نيکنام| |

 فریاد زدیم که چرخ گردون ، لیلا تو نداده ای به مجنون

فریاد بر آمد انکه خاموش ،کم داد اگر نگیرد افزون

خاموش شدیم و در خموشی

رفتیم سراغ مِی فروشی

فریاد زدیم دوای ما کو؟

گویند دواست باده نوشی…

هوشیار نشد مگر که مدهوش ، این بار گران بگیرم از دوش

  آرام کنار گوش ما گفت: “این بار گران تو مفت مفروش”

از خود بکجا شوی تو پنهان؟

از خود بکجا شوی گریزان؟

بیداری دل چنین مخوابان…”سخت آمده است، مبخش آسان”

هوشیار شدیم از اینکه هستیم ، رفتیم و در میکده بستیم

با خود به سخن چنین نشستیم: ما باده نخورده ایم و مستیم ؟ 

 مسجد سر راه ازآن گذشتیم 

 بر روی درش چنین نوشتیم:

  در ميكده هم خـــدای بينی ...

 با مرد خـــدا اگر نشينی... 

 
 
 
 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 4 دی 1390برچسب:,ساعت 11:23 توسط علی نيکنام| |

  

سينه ها جای محبت، همه از كينه پر است .
هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ
گرم، پاسخ گويد
نيست يك تن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ
قدمی، راه محبت پويد
خط پيشانی هر جمع، خط تنهائيست
همه گلچين گل امروزند ـ
در نگاه من و تو حسرت بی فردائيست .
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
***
نقش هر خنده كه بر روی لبی ميشكفد ـ
نقشه يی شيطانيست
در نگاهی كه تو را وسوسه عشق دهد ـ
حيله پنهانيست...
***
زير لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ
هر كجا مرد توانائی بر خاك نشست
پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ
هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست
به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
***
خنده ها ميشكفد بر لبها ـ
تا كه اشكی شكفد بر سر مژگان كسی
همه بر درد كسان مينگرند ـ
ليك دستی نبرند از پی درمان كسی
***
از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست ؟
ريشه عشق، فسرد
واژه دوست، گريخت
سخن از دوست مگو، عشق كجا ؟ دوست كجاست ؟
***
دست گرمی كه زمهر ـ
بفشارد دستت ـ
در همه شهر مجوي
گل اگر در دل باغ ـ
بر تو لبخند زند ـ
بنگرش، ليك مبوی
لب گرمی كه ز عشق ـ
ننشيند بلبت ـ
به همه عمر، مخواه
سخنی كز سر راز ـ
زده در جانت چنگ ـ
بلبت نيز، مگو
***
چاه هم با من و تو بيگانه است
نی صد بند برون آيد از آن، راز تو را فاش كند
درد دل گر بسر چاه كنی
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند
گر شبی از سر غم آه كنی .
***
درد اگر سينه شكافد، نفسی بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ
آب شو، « آه » مگو .
***
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر
سكه زرد و سپيدی كه به سقف فلك است
سكه نيرنگ است
سكه ای بهر فريب من و تست
سكه صد رنگ است
***
ما همه كودك خرديم و همين زال فلك
با چنين سكه زرد ـ
و همين سكه سيمين سپيد ـ
ميفريبد ما را
هر زمان ديده ام اين گنبد خضرای بلند ـ
گفته ام با دل خويش:
مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش
نتوانم كه گريزم نفسی از چنگش
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه
« خويش » در راه نفاق ـ
« دوست » در كار فريب ـ
« آشنا » بيگانه
***
شاخه عشق، شكست
آهوی مهر، گريخت
تار پيوند، گسست
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
 ازکتاب طلوع محمد
مهدی سهیلی
 

ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:32 توسط علی نيکنام| |

 

تمام غصه ها دقيقا از همان جايی آغاز می شوند که
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .
اندازه می گيری ! حساب و کتاب می کنی ! مقايسه می کنی !
و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا...
که زيادتر دوستش داشته ای ،
که زيادتر دل داده ای ،
که زيادتر گذشته ای ،
که زيادتر بخشيده ای ،
به قدر يک ذره ، يک نقطه ، يک ثانيه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود...
و توقع آغاز همه ی رنج هايی است که به نام عشق می بريم ...!!!

توی جاده ای که انتهاش معلوم نيست

پياده يا سواره بودنت فرقی نمی کنه

اما اگه همراهی داشته باشی که تنهات نذاره

بی انتها بودن جاده برات آرزو ميشه ......

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 16:19 توسط علی نيکنام| |

 

خوش به حال باد  ،
گونه هايت را لمس می کند
 و هيچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد
کاش مرا باد می آفريدند     ،
همانقدر بخشنده و آزاد...

لنگه های چوبی در حياطمان...
گر چه كهنه اند و جير جير می كنند
محكمند...
خوش به حالشان كه لنگه همند... 
نوشته شده در پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:58 توسط علی نيکنام| |

 
اينجا آسمان ابريست ، آنجا را نمی دانم...

اينجا شده پائيز ، آنجا را نمی دانم...

اينجا فقط رنگ است ، آنجا را نمی دانم...

اينجا دلی تنگ است ، آنجا را نمی دانم...

 

 

 

از يه جايی به بعد...

ديگه نه دست و پا می زنی

نه بال بال ميزنی

نه دل دل ميكنی

نه داد و بيداد ميكنی

نه گريه ميكنی

نه مشتتو ميكوبی تو ديوار

نه سرتو ميزنی به ديوار

نه...

از يه جايی به بعد فقط سكوت ميكنی...

 

نوشته شده در یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:,ساعت 10:14 توسط علی نيکنام| |

 
 
با سکوتم جای امنی ساختم
شايد از تهديد آتش پاره‌ها
برده‌ای باشم ميان برده‌ها
در چراگاه زمان
مانند بز...
زرد را هم سبز بايد ديد
اين سرنوشت ماست
فرق روز و شب نبايد گفت !!!
حتی با نگاه
موميايی کن صدا را ای رفيق
بعد از اين در دفتر انديشه‌ام
خواهم نوشت
با زمان همرنگ باش
بی صدا ، خاموش
همچون سنگ باش...

 i am , i am

من ادمم نفس ميکشم

هنوز زنده ام

نوشته شده در سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:,ساعت 19:5 توسط علی نيکنام| |

زاهد زاهد پرست از حال ما آگاه نيست

در حق ما هر چه گويد جای هيچ اكراه نيست

در طريقت هر چه پيش سالك آيد ، خير اوست

در صراط مستقيم ، ايدل كسی گمراه نيست

تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

چيست اين سقف بلند ساده بسيار نقش

زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

اين چه استغناست يا رب ، وين چه قادر حكمتست

كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

هر كه خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو

كبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

بر در ميخانه رفتن كار يكرنگان بود

خود فروشان را بكوی ميفرو شان راه نيست

هر چه هست ز قامت نا ساز بی اندام ماست

ور نه تشريف تو بر بالای كس كوتاه نيست

بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است

ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست

عاشق دردی كش اندر بند مال و جاه نيست .


بی وفا باشی شکايت می کنند ، با وفا باشی خيانت می کنند،

 مهربانی گرچه آئين قشنگيست ...اما

 مهربان باشی ... رهايت می کنند

نوشته شده در جمعه 8 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:41 توسط علی نيکنام| |

Design By : Night Melody

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد